مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است شاپرکی که بر روی گلی آرام نشسته و ناگهان پر میزند و میرود.
امروز صبح وقتی خبر رو شنیدم، دلم خالی شد، مانده بودم چه بگویم، نمیخواستم رفتنش را، نبودنش را باور کنم. نمیتوانستم بپذیرم که او، آقای کریمی، تسلیم شده.
وقتی خبر را شنیدم، لحظه خبر رفتن پدربزرگم، برایم زنده شد.
آن روز ها که میدانستم دیر یا زود، از این دنیا رخت بر میبندد، ولی باز رفتنش روی دلم سنگینی کرد.
با اینکه تنها ۳ سال است که با او آشنا شدم، انگار سالهاست که میشناسمش.
اولین چیزی که به ذهنم رسید، روزی بود که برای اولین بار شناختمش. آن روز با همه شوخی و خنده میکرد و در ظاهر شاد بود، ولی در درونش درد بزرگی را به دوش میکشید. آن روز به بزرگی روحش پی بردم.
درد داشت ولی هیچوقت خم به ابرو نیاورد، اجازه هم نمی داد که اطرافیان هم درد او را ببینند.
توی دنیا انگشت شمارند این گونه افراد که درد خود را نادیده بگیرند، تا اطرافیانشان غمگین نشوند، و از نظر من او هم همین گونه بود.
او معلم بود، معلم همه ما، آموزگاری که خود را شاگرد مینامید. فرشتهای که بالش را پنهان کرده بود تا زمانیکه وقت پروازش رسد.
بنظر من بزرگی او در وصف نمیگنجد.
دلم برایش تنگ شده، برای بودنش، برای خاطراتی که با او داشتم، خندههایش، شوخیهایش، خاطره تعریف کردنهایش، نگاه عمیقش.
از رفتنش بسیار ناراحتم، ولی فقط یک چیز آرامم میکند، این که او را شناختم و توانستم دقایقی را در کنارش از تجاربش، استفاده کنم، و اگر او را نمیشناختم حتما افسوس میخوردم که چرا این انسان بزرگ را نشناخته بودم.
خداوندا، خیلی دلم میخواهد بیشتر از او بگویم، ولی نمیدانم چگونه که مرا آرام کند و مرهمی باشد بر دل عزیزانش.
پرودگارا کمکمان کن تا این غم را نیز پشت سر بگذاریم و بتوانیم این غم بزرگ را تبدیل به یک کار بزرگ کنیم و از تجربه ها و خاطرات بهرمند شویم.
او امانتی بود که حال پیش صاحب اصلیش بازگشته.